سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خانه | ارتباط با پرنسس | مشخصاته پرنسس | پارسی یار | طراح قالب

  • کل بازدیدها: 636540
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 8
  • با دستای خسته نوشته بهار خانم

    بازگشت دوباره

    دوشنبه 90 تیر 13  ساعت 1:18 صبح

    میخوام بعد دو سال برگردم تبسم

    شروع کنم...تبسم

    اما چطوری نمیدونم...یعنی چی؟

    نوشته های سابقم رو که میخونم خندم میگیره از اون لحن های بچه گانهگریه‌آور

    پرنسس دیگه کوچیک نیست خیلی بزرگ شده خیلیدلم شکستخیلی غمگین شده خیلی شکست خورده...خیلی نامردمی دیده

    بعد از اینجا خیلی بارها وب نوشتم و هر بار بستمش این ادرس چند تا از اون خیلی هاس

    http://bikhanman.blogfa.com/

    http://haziyanhay-dokhtarak.blogfa.com/

    http://saate-khamoush.blogfa.com/

    قالب وبلاگم که هدیه نیم نام بود خراب شده قالبی که عاشقش بودم حالا باید عوضش کنم...ولی حوصله ندارمگریه‌آور

    فریاد رسی هست؟


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    تعطیل شد

    پنج شنبه 88 شهریور 5  ساعت 12:0 صبح


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    تولدم مبارک

    سه شنبه 87 اردیبهشت 31  ساعت 12:0 صبح

     

     

    اون کسی که دلش میخواد یک لحظه دیگه بمیره

    برای چی باید واسه خودش تولد بگیره؟؟

     

    پی نوشت:این عکس ماله 1 سالگی منه

    اون هم بابای عزیزمه که خیلی هم دوسش دارم

    ____________________________________

    چیستم من زاده ی یک شامه لذت بار

    روزگاری پیکری بر پیکری پیچید

     

    تولدم مبارک 

     

     

    و من زاده شدم بی ان که خود خواهم


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    پطروسه فداکار خسته شده....

    چهارشنبه 87 اردیبهشت 18  ساعت 3:9 صبح

    هوا سرد شده است، قهوه بی مزه شده است و آسمان بی رنگ است.

    بین آدمهای شهر نه مردی هست و نه زن، همه همجنس و هم قد و بی صورت.

     صدای شکستن موج را هم باد برده است. دستان خداوند از سرما خشک شده اند؛

     بهشت تعطیل است و فرشته ها در گوشه کنار پیاده روها خوابیده اند و کاسه های گدایی زیر بالهایشان خالی است.زمستان رسیده است.سردترین جنگ تاریخ آغاز شده است.

     تمام آفریدگان به جان هم افتاده اند و تجاوز و غارت و قتل عام فراگیر شده است.

     آدمها در دروغگویی از هم سبقت می گیرند و سگها به صاحبانشان خیانت می کنند. درختها به پای هم می پیچند و زمین هر روز از سرما می لرزد. هدف مشترک است تمام مخلوقات می خواهند قبل از آنکه دیر بشود به جهنم برسند، می گویند آتش جهنم هنوز گرم است.
    دروازه های جهنم را بسته اند. طبق آخرین اخبار شیطان در یک نشست اهریمنی اعلام کرده است که به علت ظرفیت محدود جهنم تعداد گناهان لازم برای سقوط از پل صراط هزار برابر شده است و هیچ تضمینی مبتنی بر پذیرش تمام گناهکاران متقاضی وجود ندارد. او به تمامی مخلوقات هشدار داده است در شرایط حساس کنونی به نکیر و منکر دستور اکید داده شده است که در صورت مشاهدهء کوچکترین عمل خیر و خداپسندانه می توانند پروندهء مورد نظر را بهشتی اعلام کرده و به علت تعداد بی سابقهء متقاضیان جهنمی از شنیدن هر گونه اعتراضی امتناع ورزند.

    قحطی آمده است. به دستور وزیر کشاورزی تمام مزارع گندم را بمباران کرده اند. تمام عبادتگاههای دنیا به خانه های فحشا تبدیل شده اند و به دستور مراجع مذهبی به تمام کودکان تجاوز می کنند. متخصصین و جراحان در تمام بیمارستانها بیماران را قطعه قطعه می کنند. تمام موسسات خیریه با بودجهء صدقات بمبهای اتمی می سازند و صلیب سرخ جهانی به بزگرترین شبکهء قاچاق مواد مخدر تبدیل شده است. سوئیس هم آمریکا شده است.
    پطرس، کودک فداکار، انگشت نشانه اش را پس از سالها از سوراخ سد بیرون کشیده است تا سد خراب شود و سیلاب شهر را ببرد تا شاید او هم به آتش جهنم برسد و خودش را گرم کند. او بلافاصله در سیل خفه شده است و به دنیای دیگر رفته است تا به کارنامهء اعمالش رسیدگی شود. کمتر از چند دقیقه بعد نکیر و منکر پروندهء نازکش را مطالعه کرده اند و جبرئیل دستور داده است او به دلیل سالها فداکاری تا ابد به بهشتی بودن محکوم شود. پطرس حالا فرشتهء بی خانمانی شده است که روزها به دنبال سدهای آب می گردد تا آنها را تک تک با انگشت نشانه اش سوراخ کند و سیل همه جا را با خود ببرد. پطرس، کودک فداکار، در کمال نا امیدی هر روز عاشق می شود، از عشق خسته می شود، خیانت می کند و دروغ می گوید، شاید یک بار دیگر به نامهء اعمالش رسیدگی شود و این بار جهنمی شود؛ پطرس هر شب در رویای آتش جهنم می خوابد و فردا صبح باز در کنار خیابانهای سرد بهشت بیدار می شود تا یک روز دیگر هم وزن تمام گناهانش را به دوش بکشد، باز عاشق شود، باز خسته شود، باز خیانت کند و باز هم دروغ بگوید. پطرس، کودک فداکار، از دست شیطان هم خسته شده است

     خارج از متن :

    دهقان فداکار پیر شده ، فداکاریش تموم شده ،

     چوپان دروغگو عزیز شده ،

    شنگول و منگول گرگ شدن ،

    کبری تصمیم گرفته دماغش رو عمل کنه ،

     روباه با کلاغ دستشون توی یه کاسه شده ،

    حسنک رفته شهر دنبال کار ولی معتاد شده ،

     ما ایرانی ها چمون شده؟؟؟؟

    حرف اظافه:

    خدایا دوستت دارم بخاطره نعمت هایی که بهایشان را گران میپردازیم

     به خاطره جنگلی که برایمان افریدی

    به خاطره همه چیز و هیچ چیزی که داریم

     خدایا دوستت دارم بخاطره هوایی که فعلا رایگان است

     

     


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    مهدی اخوان ثالث

    پنج شنبه 87 اردیبهشت 12  ساعت 12:0 صبح

    مهدی اخوان ثالث (م. امید) در سال 1307 در مشهد به دنیا آمد. پدرش عطار طبیب و مادرش خانه‌دار بود. وی تحصیلات متوسطه خود را در رشته <آهنگری> در سال 1326 به پایان می‌رساند. در همین سال برای دوره ششم ادبی در دبیرستان شاهرضای سابق ثبت‌نام می‌کند. آشنایی اخوان با محمد قهرمان و رفتن به انجمن ادبی خراسان نیز در همین سال اتفاق می‌افتد که تشویق استادانی چون فرخ خراسانی و دیگر قدمای معاصر در این محفل ادبی تاثیر سازنده‌ای در توجه روزافزون اخوان به شعر و شاعری داشت. اخوان ثالث "چاووشی خان قوافل حسرت و خشم و نفرین و نفرت،راوی قصه های از دست رفته و ارزوهای بر باد رفته"شاعری که دشمنه فریب و وقاحت و تاریکی و دروغ و. بدی و انسانی که دوسته نجیب و نجابت و روشنی و راستی و نیکیست.دو اصله متقابل و متضاد که همچون سکه ای سبک بر امواجه جوهر روشن"گریه،اندوه،نوامیدی، در شعر او مدام بیدا و بنهان میشود و برق میزند.اخوان ثالث یکی از شاعران منفرده تاریخه شعره ماست که با اینکه دروطن میزیست همیشه غمه غربت داشت با فردیتی نومید وار جهان را سیاه نمیبیند اما تاریخه سیاهکار را میشناسد شاعری با عمری به درازای تاریخه ایران...از میانه مجموعه اثاره اخوان ثالث(م-امید) میتوان به

    ارغوان

    زمستان

    اخره شاهنامه

    از این اوستا

    قصه ی شهره سنگستان

    تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

    زندگی میگوید باید زیست

    اشاره کرد ......

    این هم شعره قاصدک که من عاشقشم

     

    قاصدک هان!چه خبر اوردی؟

    از کجا،وز که خبر اوردی؟

    خوش خبر باشی اما....اما

    گرده بام و دره من بی ثمر میگردی

    انتظاره خبری نیست مرا

    نه زیاری،نه ز دیار و دیاری - باری

    برو انجا که تو را منتظرند

    قاصدک ... در دله من همه کورند و کرند.

    دست وردار از این در وطنه خویش غریب

    قاصدک،تجربه های همه تلخ،با دلم میگوید

    که دروغی تو دروغ

    که فریبی تو فریب

    قاصدک.....

    ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند

     

     

    و شعره " هی فلانی،زندگی شاید همین باشد"

    عقده ی خود را فرو میخورد چون خمیره شیشه و به

    دشخواری فرو میبرد لقمه ی بغضی که قوت غالبش ان بود.....

    هی فلانی زندگی شاید همین باشد ؟

    یک فریبه ساده ی کوچک

    ان هم از دسته عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمیخواهی

    من گمانم زندگی باید همین باشد

    آه...! آه.....! اما او چرا این را نمیداند که در اینجا من دلم تنگ است.یک ذرست؟

    شاتقی هم ادم است ای وای بر من ای داد بر من

    من نمیدانم چرا طاووسه من این را نمیداند؟

    که منه بیچاره هم در سینه دل دارم

    که دله من هم دل است اخر از سنگ و اهن نیست

    او چرا انقدر از من غافل است اخر؟

    آه....آه.... ای کاش گاه گاهی بچه ها را نیز می آورد

    کاشکی.....اما رها کن.هیچ"

    و رها کرد او رها میکرد ادامه ی حرفش را.

    اغلب او اینجا دهان میبست....

      

    روحش شاد و خاطرش گرامی....

     

     

     

     

     

    (نخلستان های ابادان)


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    بازی کودکانه

    سه شنبه 86 بهمن 30  ساعت 2:8 عصر

    این یک شعر از پیشرو که خیلی دوسش دارم

     

    ببین عزیزم ... قصه من و تو فقط یه بازی کودکانه بودو بس.

    حالا اگه من مزاحمم ، منو ببخش....

    من امشب فکر میکنم که دیگه میمیرم........

    واسه ی اینکه تو رو من از دست دادم.

    میخوام بگم پشیمونم از رفتارم........

    من من تو رو عذاب از قصد دادم.

    این چشمای من میباره هر وقت یادم.......

    میاد اون شبا که بودیم هر شب با هم

    عهد منو راحت کردی سرقت بازم.......خاطراتو ورق بزن امشب با من

    گل نازم گل نازی... این زندگیم شده بازی

    رفتی تا ابد به خوابو و نامت مونده یادگاری

    صدای فریاد ما تو شبای ما میشکونه سکوت شبو

    هر وقت ناراحتم بودم میبوسیدی روی منو

    یادت میاد چه شبایی قدم زدیم با هم؟

    یادت میاد چه شبایی میخندیدیم با هم؟

    یادت میاد چه شبایی میخندیدیم با هم؟

    یادت میاد چه شبایی که تو قهر میکردی تا من با شاخه گل بیام

    پیشت بگم بمون با من؟

    ولی یادم نبود آدما هم یه روز میمیرنو باید امشب به سوگ تو

    بشینمو ُتصویر چهره ی ماهت رو نگاهم مونده ثابت.

    بیا با تصویرت باز صدام کن نقاش قابت.

    با هم بودیم یه روزی ولی نفهمیدم.

    تو رو میدادمت بازی من میخندیدم.

    اما وقتی رفتی تازه فهمیدم

    بی تو نمیتونم باشم من میترسیدم

    تو خیالم میبینم کنارت نشستم

    دارم میگم عزیزم عاشقت هستم

    ولی تو بهم میگی غمگینو خستم

    چون تو خیالت فقط من با تو هستم

    ----

    ببین عزیزم

    حالا که رفتی فهمیدم دوست داشتم من

    کاش دم رفتنت رو صورتت بوسه میکاشتم

    تب دستات مونده رو دستم یادگاری

    تو به من قول داده بودی تنهام نمیزاری

    توی خواب من همیشه با منی

    وقتی بیدارم میشم یه آدم آهنی

    عکست رو دویار اتاق حرف میزد

    چشمات

    به من میگفت بیا نزدیکم

    باز حس کردم دوباره کنارمی

    از این میترسیدم یه وقت پیش خدا نری

    ولی رفتی و دیگه واسم نمونده چاره

    جز اینکه بمونم با این قلب پاره

    باهم بودیم یه روزی ولی نفهمیدم

    تو رو میدادمت بازی من میخندیدم

    اما وقتی رفتی تازه فهمیدم

    بی تو نمیتونم باشم من میترسیدم

    تو خیالم میبینم کنارت نشستم

    دارم میگم عزیزم عاشقت هستم

    ولی تو بهم میگی غمگینو خستم

    چون تو خیالت فقط من با تو هستم

    چرا چشمای تو به من دروغ نمیگه هیچ وقت

    یه ادم مرده ای واسه ما بدون نیشخند

    تو به من گفتی خاموشه فانوش عشقم

    حالا که اون مرده چرا میگی نابودو تشنم

    آخه کدوم خدایی گفته که آسوده بشکن

    ببین فضای خونه چقدر آرومه امشب

    دوست دارم از آسمون بباره بارون بیشتر

    ولی رفیق به من نگو که آلوده نیستم

    چون چهرت خیلی داغونه بنگر

    به خودت ،چون نمیبینی جادوی بهتر

    اگه خودت نخوای نمیمیری با روح محکم

    که بگی آرامش شبو کابوسه پر کرد

    تو فصل زندگیتو کردی پاییز پر درد

    مسیر زندگیت یه راه تاریک و پر خم

    من خواستم عوض بشم توی ثانیه بردم

    واگرنه توی زندگیم بدون قافیه مردم.

    ببین عزیزم. من دیگه اون ادم ترسوی سابق نیستم.

    بدون که از مرگ نمیترسم. خیلی زود میام پیشت. آره. به زودی.


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    نانوشته ها

    چهارشنبه 86 بهمن 24  ساعت 4:0 عصر

    سلام ایندفعه هم اومدم با دو تا شعر که البته قدیم نوشتمشون و امروز چشم بهشون خورد و یک متن با عنوان مگس ها دله کوچکی دارند و ... پست ایندفعه کمی طولانیه اگه حوصلشو دارین بسم الاه..

     

    شعر مترسک

    پاییز سال 1385 بهار

      

     خیلی وقته تک و تنها توی یک مزرعه زرد

    لخت و خسته و گرفتار سر پا وایستاده یک مرد

    مردی که غصه هاشو نمیشه با دریاها شستش

    همدمش پرنده ای بود که اونم صیادی کشتش

    طفلکی میخواد بگه که منم ادمی هستم

    اما تقدیرم چنینه جنس چوبه تن و دستم

    آی مترسک با یک فریاد گله هاتو بگو با باد

    بگو که هیچکسی نیستش بکنه از من کمی یاد

    اما من میگم مترسک تو اگه از جنس چوبی

    ادما قلبشون سنگه ندارن دنیایی خوبی

      

      

    حدیثه بوسه

    تابستان 1386

     

    حدیث بوسه ادم به سیب یادت هست؟

    و آن گناه به ظاهر عجیب یادت هست؟

    شبی که از در و دیوار میرسید به گوش

    صدای ایه امن یجیب یادت هست؟

    هوا چه سرد شد لحظه ای که ترسیدی

    و دستهایت که بردی به جیب یادت هست؟

    نه ظاهرا سخن از درد با تو بیهودس

    دریغ این کلمات غریب یادت نیست

    * مگس ها دله کوچکی دارند... فکر می کنم اندازه کله یک مورچه
    مگس ها پرواز می کنند

    مثل کبوتر ها و عقاب ها
    مگس ها عاشق می شوند و بی پروا عشق بازی می کنند
    مثل اسب ها و شیر ها
    مگس ها زمستان ها می خوابند
    مثل خرس های قطبی
    مگس ها آلودگی ها را دوست دارند و مزاحمند
    مثل آدم ها
    آدم ها می گویند از چیزهای آلوده بدشان می آید
    آدم ها از چیزهای مزاحم هم بدشان می آید
    آدم های از چیزهایی که شبیه خودشان است بدشان می آید
    مگس دارد به زندگی اش و تخم هایی که درون شکمش دارد فکر می کند
    مگس دارد خودش را از آلودگی هایش پاک می کند
    مگس دارد نفس می کشد و از زندگی اش لذت می برد
    شترررررق ... - کشتمش
    دو قطره خون به جای می ماند
    از دلی اندازه کله مورچه
    مگس می میرد
    هیچ اتفاق مهمی نمی افتد و زندگی در مدار صفر درجه اش می چرخد !
    بعضی آدم ها شبیه مگسند

    منتها هیچوقت پرواز نمی کنند
    از عشق بازی چیزی حالیشان نمی شود

    و حتی دلی اندازه کله مورچه هم ندارند
    فقط مزاحمند

    و با نبودنشان , هیچ اتفاق مهمی نمی افتد و حتی زندگی راحت تر بر مدار صفر درجه اش

    می چرخد فقط بدی اش این است که
    هیچ مگس کشی اندازه هیکل این آدم ها نیست...

     


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    تنهای تنها(از نوشته های خودم)

    یکشنبه 86 بهمن 21  ساعت 4:24 عصر

    اول یک خبر خیلی خوب دارم: بچه ها تو صفحه ی اول پارسی بلاگ وبلاگه من جز پر بازدید های دیروز بودهمنو باش انگار جایزه  نوبل بردم که تو بوق و شیپور کردم ولی خوب من دیروز 900 و وخورده ای بازدید کننده داشتم این هم عکسش نفر یازدهم شدم

     

     

     و دوم اینکه باز هم با یک شعر از خودم اومدم این شما واین هم تنهای تنها...

    پشت این پنجره ها "ها"کرد و رفت

    ارزوی بهترین ها کرد و رفت

    من هنوز چشمم به خط جاده هاس

    او مرا تنهای تنها کرد و رفت

    در سرای زخمیه باغه غزل

    دفتره شعره مرا تا کرد ورفت

    رفتنش حل معماها نبود

    او کجا فکر معما کرد ورفت

    از هوای شرجیه چشمانه من

    مثله ابری پا به ان پا کرد و رفت

    بی حضورش باز دل بی پنجرس

    او عظیمت سوی دریا کرد ورفت

    در میان دل نوشتن های من

    وازه های اشک پیدا کرد ورفت

    باغ قلبم از درختان پر شده

    او رفاقت با تبرها کرد ورفت

    شکله قلبی رو تن پنجره هاس

    پشت این پنجره ها "ها" کرد روفت

     


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    هزیان های پرنسس

    سه شنبه 86 بهمن 16  ساعت 12:33 صبح

     

    آدم،
    تا جوونه به فکر پیری نیست!
    پیر که شد،
    پیر که شد...
    پیر که شد ...
    پیر که شد می‌ره می‌شینه روبه‌روی شومینه، یه پاش‌و می‌ندازه رو اون یکی پاش، عینک‌ش‌ُ چندرغاز بالاتر می‌ذاره، کُتش رو می‌ندازه بالا؛ و سعی می‌کنه کتاب بخونه
    و خودش رو بذاره جای نقش اوّل داستان
    – که هنوز جوونه –
    و به‌یاد نیاره،
    روزایی که جوون بود
    و فکر می‌کرد
    هیچ‌وقت کارش به کتاب خوندن پای شومینه نمی‌کشه.

    _________________

    آیا می‌دانید که
    دانش‌مندان هنوز پی نبرده‌اند
    چرا با این‌که پوست دایناسورها این‌قدر کلفت بوده،
    نسل‌شان منقرض شده؟

     ______________
    شکلک‌های مسنجر،
    می‌تونن،
    همه‌ی اداهایی که می‌خوام رو،
    بدون سرفه،
    عطسه،
    خمیازه،
    لهجه،
    ترس،
    لودگی،
    خجالت،
    خنده،‌
    تمسخر،
    دلتنگی،
    اندوه،
    خستگی
    یا سوء تعبیر
    برات در بیارن.
    امّا ورژن مسنجر من،
    از اون‌ی که تو هر روز استفاده می‌کنی
    یه شب‌به‌خیر و نیم،
    قدیمی‌تره...

    _________________

     خواب‌م می‌یاد.
    پینوکیو می‌خوابه.
    وجدان‌ش‌م می‌خوابه.
    پدر ژپتو می‌خوابه.
    گربه نره می‌خوابه.
    پری مهربون می‌خوابه.
    همه‌ی گوسفندایی که از رو من‌ و تو پریدن، می‌خوابن.
    همه‌ی پورن‌استار‌ای دنیا می‌خوابن.
    همه‌ی فَن‌های کریس می‌خوابن.
    همه‌ی نویسنده‌های دیوونه می‌خوابن.
    همه‌ی قهرمان‌ها می‌خوابن.
    اون وقت من بیدارت می‌کنم و به‌ت شب‌به‌خیر می‌گم.

     


      هدیه شما به پرنس  ( )

    با دستای خسته نوشته بهار خانم

    داستان های کوتاه کوتاه کوتاه

    یکشنبه 86 بهمن 14  ساعت 2:13 عصر

    " لاله ، می تونی یک راز رو نگه داری ؟ "

    " معلومه "

    " به خون قسم می خوری ؟ "

    " ببین ندا ... "

    " آهان دکتر، بادم رفته بود. از وقتی که خانم دکتر شدی ، دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده."

    لاله آهی کشید و دستش را دراز کرد. وقتی تیغ چاقوی دوستش سرخ شد. ناله ای کرد و چهره درهم کشید.

    " خب رازت چیه ؟ "

    خون بین انگشت شست هردو جریان یافت.

    " لاله . . . می دونی، من ایدز گرفته ام رفیق"

     

    ****

     وقتی چند لحظه پیش از شروع پرده اول، ستاره نمایش افتاد و مرد، کارگردان گفت: مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت : (( مواظب باش عزیزم، اسلحه پر است.)) زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت: (( این را برای زنت گرفته ای ؟ ))نه، خیلی خطرناک است، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم )) من چطورم ؟ )) مرد پوزخندی زد: (( بامزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟ )) زن لبهایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به سمت مرد گرفت.زن تو ))

    سقوط یک فرشته

    آفتاب تازه زده بود. هنوز آسمون کامل روشن نشده بود، که چند تا ابر پشت سرهم سوراخ شدن. یه چیزی خورد زمین، سنگی نبود ، آخه صداش تپ بود.آفتاب که کمی بالا اومد و مردم مثل لاک پشت سرشون رو از توی لاکشون بیرون آوردن ،توی زمین ولُ شدن ، یه غریبه رو دیدن از سر فضولی دورش جمع شدن . صدای پچ پچ بلند شد....این چیه؟!حیوونه ؟!!آدم ؟!؟!پرنده ست ؟!عروسک ؟! موهاش طلایی بود . بالاش سفید مثل کبوترا ، از شرم وحیا سرشِ پایین بود ، زخمی ، خونی ، مجروح بود .کسی جرات نداشت بهش نزدیک بشه . داشت گریه می کرد ،که یکی اومد جلو دستش رو دراز کرد ، بهش گفت : تو هم سقوط کردی؟

     

    (( نمایش باید اجرا شود.)) امشب به جای بازیگر کارآموز، ستاره نمایش باید نقش نعش را بازی کند. بازیگر کارآموز به سرعت تغییر لباس داد. اجرای او عالی بود. ستاره آخرین نقشش را بی نقص بازی کرد. بازیگر کارآموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدن های پرشور، سرنگی را که در جیب داشت، لمس کرد

     


      هدیه شما به پرنس  ( )


    لیست کل یادداشهای پرنسس کوچولو

    بازگشت دوباره
    تعطیل شد
    تولدم مبارک
    پطروسه فداکار خسته شده....
    مهدی اخوان ثالث
    بازی کودکانه
    نانوشته ها
    تنهای تنها(از نوشته های خودم)
    هزیان های پرنسس
    داستان های کوتاه کوتاه کوتاه